حکایت زعیم شدن:
داستان ما از سحرخیزی پسری آغاز می شود که در کودکی پدرش را از دست میدهد (سال ۲۱۳) و برای تامین نیازهای خانواده همراه خواهرها و برادرهایش، سخت تلاش می کند. روستایی زادهای جنوب خراسانی، که از وقتی چشم باز کرده، اطرافش را مزارع گل زعفران فرا گرفتهاند. سختیهای روزگار، او را به مردی قدرتمند و عاشق خانواده تبدیل می کند که تمام دوران نوجوانی و جوانی اش را صرف سروسامان دادن به زندگی خانواده می کند. ورود به زندگی مشترک، برکت زندگیش را چند برابر می کند و بالاخره تصمیم می گیرد از دنیای کوچک روستا دور شود و تجارت با روستاها و شهرهای اطراف را تجربه کند(سال ۱۳؟) محصولات روستا از جمله زعفران و انواع غله وحبوبات را با خود می برد و با آنچه مردم روستا نیاز دارند، برمی گردد. حالا دیگر به معتمدی بزرگ برای مردم تبدیل شده که در مشکلات و سختی ها هم می توانند روی او حساب کنند. غلامرضا امیری به پشتوانهی اعتماد مردم و تجربه ای که در این سالها به دست آورده، تصمیم می گیرد مسیر زندگیش را تغییر داده و کارش را گسترش بدهد. به همین خاطر در آخرین سفر زیارتی که به همراه همسر و فامیلش به مشهد آمده، بعد از رفتن به حرم و حرف دلی که رو به ضریح با امام رضا(ع) زمزمه می کند، به همسفرانش اعلام می کند که میخواهد در مشهد بماند! این تصمیم او و همسرش، باعث تعجب همراهانشان شده و دل کندن از آن دو مهربان و برگشتن به روستا برایشان سخت میشود، دلتنگی برای هر دو طرف دشوار است با این همه، سختی های تغییر را به جان می خرند که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها... و این آغاز شروع به کار مجموعهی زعیم است، هرچند این خدمات هنوز نام مشخصی ندارند و معمولا با نام هایی از جمله سوغات قائنات» و... عرضه می شوند.
بیشتر بخوانید